به گزارش پیام خانواده از فارس، اسمش را گذاشتند محمدرضا، هم برای اینکه تبرکی از نام امام هشتم (ع) روی بچه باشد و هم به یاد برادر دیگرش رضا، که چند سال قبل از او مریض شده و فوت کرده بود.
مادر و پدر از همان اول به نوزاد تازه متولد شده دل بستند و برایش گوسفندی عقیقه کردند تا پسر برایشان بماند و عصای پیری شود. هر چه او بزرگتر میشد علاقهاش به مسجد و مسائل مذهبی هم بیشتر میشد.
ورود به دوره جوانی محمدرضا مصادف بود با سالهای مبارزه علیه رژیم طاغوت. او هم مثل دیگر مبارزین دلش را به حضرت روحالله (ره) سپرد و بدون ترس از دستگیری و تحمل شکنجههای ساواک، رساله و پیامهای امام را که آن زمان ممنوع بود و کمتر کسی جرأت حتی آوردن اسم امام را داشت، بین مردم پخش میکرد.
یکبار که همراه برادرش بعد از انجام فعالیتهای انقلابی به زمین کشاورزیشان رفتند، برادرش متوجه شد خبری از محمدرضا نیست. وقتی جستوجو کرد فهمید برادرش در گوشهای مشغول خواندن نماز است.
محمدرضا اهل سر و صدا نبود. همه کارهایش را در سکوت و خلوت انجام میداد تا فقط یک نفر او را ببیند. شاید برای همین است که با وجود داشتن سمت فرماندهی در دوران دفاع مقدس اما تنها یک عکس از او یافت میشود. دوست نداشت مقابل دوربین برود، این دیده شدن را با سلوکش در تضاد میدید.
زندگی محمدرضا اسحاقزاده وقف خدا شده بود. این را قبل از ازدواج به همسرش هم گفته بود: «من پاسدار هستم و ممکن است حتی یک ساعت هم نتوانم نزد شما باشم.» همسر جوانش هم همراهی او را پذیرفت، حتی اگر بنا به کم دیدن باشد.
عشرت خانم ایل بیگی همسر محمدرضا میگوید: «همسرم شبها یک ساعت نماز شب میخواند. طوری عمل میکرد که کسی متوجه نشود. حتی من از خواب بیدار نشوم. یک شب که او برای نماز شب بیدار شده بود، صدایی بلند شد که من با شنیدن صدا از خواب بیدار شدم و به دنبال او دویدم که او را بیدار کنم. اما او از پشت پرده بیرون آمد و من تعجب کردم. به من گفت: حالا که متوجه شدی میتوانی وضو بگیری و نماز شب بخوانی. بعد از این هیچگاه تو را بیدار نمیکنم، اگر مایل بودی خودت بیدار شو.»
خدا به زندگی این دو نفر دختری عطا کرد. مهر دختر بر دل پدر نشسته بود و حالا دیگر برای رفتن به جبهه دلکندن سختتر بود.
آخرینبار که داشت به جبهه میرفت، حسابی صورت دختر را بوسه باران کرد، دلش میخواست کمی بیشتر کنارش باشد. اما انگار به دل کودکش افتاده بود که هر چه زمان بگذرد، قلب پدر از این جدایی بیشتر فشرده میشود، برخلاف همیشه که موقع رفتن محمدرضا، گریه میکرد این بار خودش میگوید: بابا برو.
عشرت خانم حس کرد این بار آخر است. برای همین وقتی مادر پشت پسرش آب ریخت، زن دیگر طاقت نداشت و به زمین نشست. همسرش او را صدا زد و گفت: صورتت را برگردان، محمدرضا پرسید چرا؟ او گفت: میدانم دیگر بر نمیگردی. اما او خندهای کرد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد.
بالاخره جوانی برای خدا ثمر داد و محمدرضا اسحاق زاده در ۳ اسفند سال ۶۴ در منطقه عملیاتی والفجر ۸ در حالی که فرماندهی گردان حضرت معصومه (س) را بر عهده داشت با اصابت ترکشی به سرش شهید شد. پیکر پاک او اکنون در گلزار بهشت شهید محمدی، واقع در زادگاهش روستای قلعهنی به خاک سپرده شده است.
انتهای پیام/