کد خبر: 18594
تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۴۰۴ - ۱۸:۳۸
جنگ

پرده خانه هنوز سر جایش بود. جایی بین زمین و آسمان برای خودش می‌چرخید. شاید می‌خواست به همه محله خبر بدهد اینجا درست که خراب شده، خاک و سنگ و کلوخش بهم ریخته، اما هنوز با نسیم امید، پرده‌هایش تکان می‌خورد.

به گزارش پایگاه خبری پیام خانواده؛ «منزل ما چند قدم پایین تره، اگه ممکنه به بچه هاتون بگید، بیان، یه میز سالم هست که هنوز تو خونمون مونده، کمک بدن اونو برداریم...» همین یک خط جمله مرد شده بود باب آشنایی. باب آشنایی با خانه‌ای که جنگ از درودیوار و پنجره‌اش هیچ‌چیز باقی نگذاشته بود و خانواده‌ای که با یک سجده مادرانه، از دل حادثه سالم بیرون‌آمده بودند.

پرده‌های این خانه هنوز بوی دلگرمی می‌دهند

پرده خانه هنوز سر جایش بود. جایی بین زمین و آسمان برای خودش می‌چرخید. شاید می‌خواست به همه محله خبر بدهد اینجا درست که خراب شده، خاک و سنگ و کلوخش بهم ریخته، اما هنوز با نسیم امید، پرده‌هایش تکان می‌خورد.همین یک خط جمله مرد که به بچه‌های گروه جهادی محبین ائمه گفته بود، باب آشنایی شده بود. باب آشنایی با خانه‌ای که جنگ از درودیوار و پنجره‌اش هیچ‌چیز باقی نگذاشته بود و خانواده‌ای که با یک سجده مادرانه، از دل حادثه سالم بیرون‌آمده بودند.

عشق، لای تاروپود لباس بچه‌هاست!

بحث و حرف‌وحدیث، نمک همه زندگی‌هاست. ولی توی خانه‌هایی که عشق، توی کابینت آشپزخانه و کمد لباس و حتی کشوی قاشق‌ها هست این نمک‌ها فشارخون خانواده را بالا نمی‌برد. بچه‌های گروه جهادی تعریف می‌کردند که مرد خانه خودش شروع کرده بود تعریف‌کردن از نمک زندگی‌اش : «شب حادثه با خانمم بحثم شد و رفتم توی اتاق که بخوابم. چند دقیقه بعد دلم نیومد و به عشق بچه‌هام اومدم توی پذیرایی و پیش اونها خوابیدم، اگه توی اتاق بودم چیزی ازم باقی نمونده بود».عشق زلال توی خانه، خودش را از لای لباس خوشبوی بچه‌ها و کشوی دفتر کتاب‌ها خودش را بیرون کشیده ، این مرد را نجات داده بود و سایه جنگ را از سر بچه‌هایش کم کرده بود.

روایت سجده‌ای که مادر را برای خانواده سالم نگه داشت!

ترکش‌های اسرائیل، حریف سجده این مادر نشدند

اما هنوز اصل ماجرا مانده بود که مرد بگوید. مرد می‌خواست میزش را ببرد، میزی را که شاید چند وقت پیش خریده بود تا توی خانه بکار بیاید و بچه‌ها رویش مشق بنویسند، یا مامان خانه خیار و گوجه سالادش را خرد کند اما با خودش یک روایت پر از عطر آورده بود.روایتش بوی نخ جانماز مادربزرگ‌ها را می‌داد. بوی اشک‌هایی که سحرهای ماه مبارک و شب‌های محرم ریخته روی ریشه‌های جانماز و حالا جان صاحبش را نجات داده.مرد تعریف کرده بود :«خانمم حوالی ساعت ۳ شب منو برای نماز بیدار کرد. گفتم حالا می‌خونم، دوباره خوابیدم، تا اینکه یک ربع بعد با صدای انفجار از جا پریدم. شدت انفجار به‌قدری بود که آجرهای دیوار اتاق‌ هامون پرت شدن توی پذیرایی. موج انفجار از پشتِ سر خانمم اومد و کل چارچوب پنجره و پرده‌های پذیرایی رو به خیابون پرت کرد.به تلویزیون و مبل‌ هامون چندتا ترکش خورد. همون موقع فهمیدم که خانمم در لحظه‌ی انفجار، سرش به سجده بوده و آسیبی ندیده، خدا خیلی بهمون لطف کرد، چون حتی اگه تو حالت تشهد هم بود، سرش پر از ترکش می‌شد.»

مهرتربت ارباب، توی سجاده ماست

حال بچه های جهادی را نمی‌دانم. شاید توی چشم هایشان اشک جمع شده و برای اینکه کسی نبیند به میزی نگاه کرده‌اند که مرد می‌خواسته ببرد برای زندگی تازه‌ای در روزهای پس از جنگ. شاید هم یکی از آنها جلو رفته و مرد را بغل کرده و پیش خودش گفته یک نماز، یک سجده سر موقع، بچه‌های این خانواده را توی بغل پدر ومادرشان نگه داشته و نگذاشته یتیم شوند و بغضش را قورت داده که یک طرف میز را برای مرد بگیرد.حال آنها را نمی‌دانم اما من هربار این روایت را می‌خوانم، بغضم می‌ترکد. انگار که دست خدا را می‌بینم روی سر مادر خانه. وقتی زن چشم‌هایش را بسته و سرش را به سجده خم کرده روی جانماز کوچکش، پیش خودش به چه فکر می‌کرده که خدا اینطور خاطرش را خواسته و نگذاشته کار تمام شود؟ فرصت دوباره زندگی کردن کم چیزی نیست، شاید زنها جز اینکه بلدند هوای خانه را گرم و پر از امید نگه دارند، بلدند زندگی را هم از جایی که دارد کوچ می‌کند برود، به خانه برگردانند. بلدند چون سرشان به مهر تربت حسین(ع) است و پشتشان به خدا گرم...

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 2 =

آخرین‌ها